atamlm

شرکت بازاریابی شبکه ای عطاکو فعال در زمینه نتورک مارکتینگ .

atamlm

شرکت بازاریابی شبکه ای عطاکو فعال در زمینه نتورک مارکتینگ .

داستان زندگی دکتر الهام نتورکر ایرانی(1)

در این مقاله میخواهم داستان زندگی یک بانوی نتورکر ایرانی که موفقیت بسیاری در کنار سختی های بسیاری که بر او وارد شده،کسب کرده را بررسی کنیم.

داستان زندگی ایشان بسیار طولانی است که ما در اینجا بخشی از آن را انتخاب می کنیم. دکتر الهام شخصی است که زمانی که او نوجوان بود خانواده او با سختی بسیار ایران را ترک می کنند و برای ادامه زندگی به آمریکا مهاجرت می کنند.پدر مادر او از همان سن کودکی الهام آرزو داشتند که دخترشان پزشک شود و بتواند باعث افتخار پدر و مادرش شود. پدر و مادر او در آمریکا برای تامین هزینه ها هرکدام 2 یا 3 شغل داشتند و به سختی کار میکردند.الهام هم به دانشگاه می رفت و در زمینه پزشکی تحصیل میکرد.

بقیه داستان را به نقل از خود ایشان در ادامه ذکر میکنیم:

"خلاصه رفتم دانشگاه که دکتر بشم ، اما خوب یادمه 3 سال قبل از اینکه از دانشگاه فارغ التحصیل بشم ، یه روز نشسته بودم توی آتلانتا و استاد داشت درباره مطب حرف میزد ، که تو آمریکا مطب زدن چه مسائلی داره و اینکه هر چقدر مطبت شلوغتر بشه ، چقدر مریضها بیشتر صاحبت میشن ، برای اینکه دیگه وقتی برای خودت نداری و اینا ...

اون لحظه بود که پیش خودم یه احساسی داشتم ، پیش خودم گفتم :" ببینم ، من دارم برای خودم دکتر میشم ؟! یا دارم برای پدر و مادرم دکتر میشم؟! "  و اون لحظه که داشتم این فکرها رو میکردم ، یه هو دلم ریخت که " این فکرها چیه میکنی؟!" و اون لحظه ، واقعاً احساسم این بود که من دارم برای پدر و مادرم دکتر میشم ، نه واسه خودم!

همونطوری که تو این سمینار بهتون میگم ، هر فکری که آدم میکنه ، این فکر تبدیل به احساس میشه ، و این احساس تبدیل به نیت میشه توی طبیعت ، و بعد اون نیت وارد زندگی آدم میشه.

بنابراین اون احساسی که من داشتم ، تبدیل به یه نیتی شد که من یه کسی رو پیدا کردم ...

حالا بذارین این داستانو براتون بگم ....

3-4 روز بعد از اینکه من این احساس رو داشتم ، یک روز ، یکی از دوستام منو رسوند خونه ، من اون موقع ، 3 سال قبل از اینکه از دانشگاه فارغ التحصیل بشم ، هنوز خودم ماشین نداشتم. ‌پدر و مادرم سخت کار کرده بودن تو این چند سال ، هر کدوم 2-3 تا شغل مختلف داشتن و پولی که در ساعت میگرفتن ، زیر حد متوسط درآمدها تو آمریکا بود و واقعاً کارهایی که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردن و امکان نداشت تو ایران انجام بدن ، تو آمریکا کردن و بعضی وقتها که من بهشون نگاه میکردم ، میدیدم چه احساس سنگینی روی شونه های من هست ، حتی یادمه یه روز مامانم از سر کار اومد خونه ، اون موقع ها میرفت خونه مردم رو تمیز میکرد !!

مامانم یکی از کارهایی که اون موقع میکرد ، میرفت خونه های مردم و راه پله ها و اینا رو تمیز میکرد و قدش هم خیلی کوچیکه ، یادمه یه روز اومد خونه و توی آشپزخونه که رفت سراغ یخچال ، همینطوری یه هو افتاد رو زمین و شروع کرد به گریه و گفت : خدایا ، نمیدونم این کاری که کردم ، درست بود یا نه !؟ ولی دیگه دست توئه بقیه اش .

وقتی اینو من میدیدم ، میگفتم الان که کاری نمیتونم بکنم ، تنها کاری که میتونم بکنم ، اینه که خوب درس بخونم ، برم دانشگاه دکتر بشم و اینا به من افتخار کنن و به همه بگن که ما اومدیم اینجا و کارمون درست شد. ولی ... برگردیم به اون روز .... اون روز وقتی دوستم منو آورد خونه ، داشت از من خداحافظی میکرد که یکی از همسایه هامون که تا روز قبلش ، یه ماشین خیلی کهنه داشت ، وارد آپارتمان شد با یه ماشین خیلی جدید و من چون ماشین نداشتم ، توجه ام رو جلب کرد ، همینطور که داشتم نگاه میکردم ، دیدم یه تابلویی روی شیشه پشت ماشینشه و روی اون تابلو نوشته که :

من تو یه شرکتی هستم که به من این شانس رو داده که بتونم پول بسازم و زندگیم عوض بشه و این هم ماشین نوئه منه ، اگه میخواهی بدونی که من تو چه شرکتی هستم ، به من زنگ بزن من پیش خودم گفتم : جریان چیه ؟ تو آمریکا ماشین مجانی میدن ؟ پس چرا من نمیدونم ؟! خلاصه وقتی دوستم رفت ، من دیگه به اون خانم زنگ نزدم ، یه راست رفتم دم خونشو در زدم ، هی در زدم ، درو وا نکرد ، هی در زدم .... بالاخره بعد از 3-4 دقیقه در رو باز کرد و با یه اخلاق تندی گفت : چی میخواهی؟! من گفتم : این چیزی که پشت ماشینت زدی ، جریان چیه ؟ گفت : آآآه ه ه ... یه دقیقه واستا ، رفت تو خونه و اومد یه دونه نوار ویدئویی بهم داد و گفت : اینو باید نگاه کنی و بعد من بهت زنگ میزنم .

ولی قبل از اینکه اونو نگاه کنم ، زنگ زدم به اون دوستم که اتفاقاً ایرانی هم بود و بهش ماجرا رو گفتم که دوستم کاری کرد که تو آمریکا بهش میگن " Dream Stealer " یعنی کسی که آرزوتو ازت میدزده ... و اون بهم گفت که : اصلاً این کار رو نکنی ها ! اصلاً نگاه نکن ! مگه تو نمیخواهی دکتر بشی ؟! مگه تو میخواهی بری فروشنده بشی ؟! اصلاً نگاه نکن ! و من به اون ویدئو نگاه نکردم ... ولی این خانم هی بهم زنگ زد و پیغام گذاشت ، دفعه ، 3 دفعه ، 4 ، 5 .... دیگه منو دیوونه کرد ... گفتم بذار من این ویدئو رو نگاه کنم ، که فقط بهش بگم : بابا نمیخوام ، نگاه کردم ، اما نمیخوام ... یادمه ویدئو رو گذاشتم و نشستم که ببینم ، داشتم کیک میخوردم با شیر و اصلاً هم توجهی به ویدئو نمیکردم ، همینطور که داشتم کیک و شیر میخوردم ، یه چیزایی شنیدم ، که مردم داشتن حرف میزدن ... که مثلاً " من زندگیم تو این 2-3 سال اخیر عوض شده ، من ... دکتر بودم ، اما دیگه پزشکی نمیکنم ، من وکیل بودم ، دیگه وکالت نمیکنم ، و من ... مثلاً هیچکاره بودم و الان میلیونر شدم ... " همینطور که میگفت ، من توجهم از شیر اومد به تلویزیون و همینطور شیر داشت از چونه ام میریخت پائین !!! پیش خودم میگفتم : چی میگن اینا ؟! ... اصلاً نمی فهمیدم که منظورشون چیه و من باید چیکار بکنم ، ولی اون احساسی که توی دانشگاه چند روز پیش داشتم و از خودم میپرسیدم که آیا واقعاً پزشکی مال منه یا مال پدر و مادرمه ؟! و اگه مال منه ، چرا اون احساس " Burning Desire " ... اون احساس خواستن با عشق در من نیست ؟! ... ولی موقعی که داشتم به این ویدئو نگاه میکردم و به حرفهای مردم گوش میکردم ، یهو اون احساس عشق رو در خودم کردم ، این احساس توجه منو جلب کرد ، پیش خودم گفتم : من که نمیدونم این کار چیه ؟ اما اگه اینا میتونن بکنن ، شاید من هم بتونم بکنم!

رفتم به اون خانمه گفتم : ببین من نمیدونم جریان چیه ، 90 درصدش هم نفهمیدم ، ولی میتونم join کنم ؟ گفت : sure ، حتماً .... خلاصه رفتم sign کردم و اومدم تو کار اولین جلسه معرفی رو هم رفتم و دیدم کم میفهمم و دفعه دوم یه کوچولو بیشتر فهمیدم و ... خلاصه فهمیدم که آره ... این نتورک مارکتینگه ... و شروع کردم به یاد گرفتن ...

 

 این مقاله ادامه دارد.... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.